معنی نشان خاص

حل جدول

نشان خاص

سنگ، آرم

فارسی به عربی

خاص

خاص، خصوصا، معین، مقدس، یاس بری

لغت نامه دهخدا

خاص

خاص. (اِخ) نام قریه ای است بخوارزم.

خاص. (اِخ) یکی از وادیهای خیبر است. ابن اسحاق می گوید خیبر صاحب دو وادی است. یکی وادی سُرَیرو دیگر وادی خاص و این دو وادی است که خیبر بر آنهاقسمت شده. (از معجم البلدان یاقوت حموی باختصار).

خاص. [خاص ص] (ع ص، اِ) ضد عام. (اقرب الموارد) (تاج العروس):
نا ممکن است این سخن بر خاص
لفظی است این در میانه ٔ عام.
فرخی.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن.
منوچهری.
غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 340).
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 389).
یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آگاه کن ای برادر از عذرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیا.
ناصرخسرو.
با عامه ٔ خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی.
ناصرخسرو.
تو سوی خاص خلق سیه سنگی
گر سوی عام لؤلؤ مکنونی.
ناصرخسرو.
انوشیروان جواب داد کی در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست کی همگان در آن یکسانند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87).
جودت بخاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بر وبحر.
مسعودسعد.
بسیار گرد پرده ٔ خاصان برآمدم
آخر برون پرده خزیدم بصبحگاه.
خاقانی.
خاص را در آستین جا کرده اید.
خاقانی.
رعایت مصلحت خاص و عام واجب داند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). شکر او را زبان خاص و عام شایع و مستفیض شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 288). لباس تشریف و خلعت او خاص و عام بپوشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 214). در محفلی خاص از عام و خاص از کیفیت آن محضر تفحص رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 433).
یا تو خاص خاص باش یا عام عام
یا یکی نی خاص ونی عام ای غلام.
عطار.
|| مخصوص. اختصاصی. غیرعمومی. (ناظم الاطباء): اما چون سوگنددر میان است از جامه خانه ٔ خاص... برگیرم. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی).
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر.
خاقانی.
بمسامع سلطان انهاء کردند که بناحیت تانیسر از جنس فیلان خاص او که صلیمان خواندندی فیلان بسیارند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 352).
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.
نظامی.
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان.
نظامی.
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش.
نظامی.
خاصترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درون ترشدم.
نظامی.
|| ممتاز. بالاتر در جنس خود. (فرهنگ نظام). یگانه. اعلا. بسیار خوب. شریف. برگزیده. (ناظم الاطباء): و ملک او را صلتی گرانمایه فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی). || پارچه ای است. تافته ٔ خانشاهی:
ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی.
نظام قاری (ص 134).
جوهر صوف و سقرلاط همان است که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشان است که بود.
نظام قاری (ص 59).
خطوط این قلمی را بس است معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر.
نظام قاری (ص 19).
|| اصیل. پاک نژاد. (ناظم الاطباء). || خالص. پاک. پاکیزه. بی آمیزش. (ناظم الاطباء). || زن فاحشه را گویند بزبان ماورأالنهر. (فرهنگ اسدی). || اصطلاح اصولی: در اصول تعریف خاص از تعریف عام بدست می آید، زیرا بقول ملا صالح در حواشی معالم (معالم چ عبدالرحیم ص 104) خاص همان عام است با قید تخصیص عام ببعض افرادش. پس براین تقدیر عام باید مقدمهً تعریف شود تا از آن تعریف، تعریف خاص بدست آید. باز طبق تعریف ملاصالح در همان صفحه حد عام چنین است: «انه اللفظ المستغرق لما یصلح له » در این تعریف با قید «لفظ» «اشارات » و امثال آن و با قید «استغراق « »مضمرات » و «نکره در حال اثبات » از تعریف خارج میشود و مراد از موصول در تعریف «جزئیات » است. پس این تعریف «الرجل » و «الرجال » را فرامی گیرد فراگرفتن آن الرجل را واضح است و اما دخول «الرجال » در تعریف بواسطه ٔ آن است که الف و لام معنی جمعیت آن را باطل می نماید. و چون معنی جمعیت باطل شد کلمه باستغراق جزئیات «الرجل » عود می کند. آخوند ملامحمدکاظم خراسانی در کفایه تعریف خاصی برای خاص و عام نمی کند و در صفحه ٔ 331 ج 1 کفایه (کفایه چ تهران سال 1363 هَ. ق.) می گوید: تعاریفی که تا کنون برای عام شده است تعاریف لفظی بوده که در مقام جواب از ماشارحه آمده است نه تعاریف غیر لفظی که در مقام جواب از ما حقیقیه می آید علاوه بر آنکه معنی مرکوز از آن در اذهان واضح تر و روشن تر (چه مفهوماً و چه مصداقاً) از تعریفاتی است که تا کنون برای آن کرده اند بخصوص که همواره تعریف باید تعریف به اجلی شود نه باخفی زیرا غرض از تعریف عام بیان امری است که مفهوم آن جامع بین افرادی میشود که شبهه ای در تحت عام بودن آن افراد نیست تا آنکه در مقام اثبات احکام برای آن امر جامع، بوسیله ٔ آن تعریف به آن امر جامع اشاره شود. نه بیان حقیقت یا ماهیت آن جامع. اینکه آیا در زبان عرب برای خاص و عام الفاظ مخصوصی وجود دارد یا نه باید بکتب معروف اصول رجوع شود و در آنها فصل مشبعی در این باره موجود است. || اصطلاح منطقی: درمیزان المنطق آمده است: «هر یک از عوارض لازم و مفارق اگر اختصاص افراد حقیقت واحدی پیدا کرد آن عرض خاص است » در شرح آن که «بدیعالمیزان » است چنین مثل زده شده «رونده » (ماشی) خاص اضافی است برای انسان. اما لفظ خاصه در اینجا اشهر از خاص است زیرا مصطلح منطقیان مثلا برای «ضاحک » این است: ضاحک خاصه ٔ انسان یا «ماشی » خاصه ٔانسان است نه خاص. رجوع بخاصه شود.
- اسم خاص یا اسم علم، اسمی است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند چون حسن، شیراز، شبدیز، سند. اسم خاص را جمع بستن نشاید مگر در جائی که مقصود از آن مانند و نوع باشد چون: ایران در کنار خود فردوسیها و سعدیها و حافظها پروریده که مقصود همانند ونوع فردوسی و سعدی است و در این صورت در حکم اسم عام است و با «ها» جمع بسته میشود این نوع جمع بستن ازاروپائی تقلید شده و در زبان پارسی در اینگونه موارد می گفتند امثال سعدی و حافظ. (نقل باختصار از دستورزبان فارسی تألیف پنج استاد ج 1 ص 21). رجوع به اسم خاص و رجوع به مفرد و جمع تألیف دکتر معین ص 52 ببعدشود.
- کوچه ٔ خاص، کوچه ای است که جز یک یا چند نفر کس دیگر حق درباز کردن در آن ندارد.


نشان

نشان. [ن ِ] (اِ) پهلوی: نیش (در کلمه ٔ مرکب ِ: مَرْوْ-نیش، به معنی نگهبان مرغان)، از: نیَش، از: نی اَش.در اوراق مانوی ِ تورفان: نیشند = نیه شاند (خواهنددید)، یهودی -فارسی: نی شیدن، و در لهجه ها: نیش (نگاه کردن)، ایرانی میانه: نیشان، فارسی: نشان، ارمنی عاریتی و دخیل: نیش، از: نیش و نشَن، از: نیشان (علامت، نشان)، کردی: نیشان، نیشی (علامت، نشانه). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). علامت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نشانی. علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند:
بدو گفت دستور گر شهریار
بگوید نشان چنین نابه کار.
فردوسی.
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن.
فردوسی.
غمین گشت سهراب را دل بر آن
که جائی نیامد ز رستم نشان.
فردوسی.
به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان.
فرخی.
موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98).
نشان بنده ٔ مقبل همین است
که پیش از کارها او کاربین است.
عطار.
گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان).
هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد
ناله ٔ مرغ گرفتار نشانی دارد.
مجمر اصفهانی.
|| موخ و علامت خانوادگی. (ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد:
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر.
فردوسی.
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی وگردان و گردنکشان.
فردوسی.
|| نمونه. نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف). نشانه. اثر:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.
رودکی.
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیکبختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته.
کسائی.
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی از آن دو نشان.
فرخی.
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
منوچهری.
از نرگس طری و بنفشه حسدبرد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان.
منوچهری.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29). || علامت. علامتی و رمزی که بین دو تن باشد: وی از خشم برآشفت... سخنهای بلند گفتن گرفت، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328).
بلی هست آزموده در نشان ها
که هرکش دل جهد بیند زیان ها.
نظامی.
|| در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائه ٔ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف): گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت: امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم. و نشان بستدند. (قصص). || مُهر. نگین. (ناظم الاطباء). مُهر. مُهری که بر دُرج و کیسه یا نامه نهند:
کز این دُرج و این قفل و مُهر و نشان
ببینند بیداردل سرکشان.
فردوسی.
ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما
کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان.
فرخی.
بر همه نامه های جود وکرم
به همه وقت ها نشان تو باد.
مسعودسعد.
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای دُرج محبت به همان مهر و نشان باش.
حافظ.
|| نقش. ضرب. (ناظم الاطباء).
- نشان زر، سکه. میخ درم. (زمخشری).
|| توقیع. نشان بر مکتوب. (یادداشت مؤلف): چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم. (تاریخ قم ص 148). || فرمان شاهزاده. (غیاث اللغات). رقم. حکم. فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف): سفیان آن نشان را [فرمان قضاوت کوفه را] در دجله انداخته بگریخت. (حبیب السیر). || عَلَم فوج. (از غیاث اللغات). عَلَم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لوا. رایت. (ناظم الاطباء):
به باره برآمد به کردار گرد
درفش سیه [علامت سپاه توران] را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیرپیکر درفش.
فردوسی.
|| حلیه. حلیت. (یادداشت مؤلف). زیور:
نشان جلاجل و خلخال دارد [باز] این عجب است
وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال.
فرخی.
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان.
مولوی.
|| علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم:
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان.
فرخی.
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر.
خاقانی.
|| مدال. آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام. وسم. پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن. علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود. || هدف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه. (جهانگیری) (انجمن آرا). نشانه ٔ تیر و تفنگ. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج:
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بر او چشم گردنکشان.
فردوسی.
- به یک تیر دو نشان زدن، با یک کار دو مقصود انجام دادن.
- امثال:
ز صد تیر آید یکی بر نشان.
زصد چوبه آید یکی بر نشان.
|| صفت. (مهذب الاسماء) (السامی) (دهار). نعت. (السامی) (مهذب الاسماء). صفت. مقابل موصوف:
هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش.
ناصرخسرو.
- بدنشان، بدصفت. متصف به صفات بد:
بداندیش را از میان برکنم
سر بدنشان را بی افسر کنم.
فردوسی.
چو آیند و پرسند گردنکشان
ببینند این بچه ٔ بدنشان.
فردوسی.
وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان
بغرید و گفت ای بد بدنشان.
فردوسی.
چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای.
ناصرخسرو.
- به نشان، به صفت:
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.
عنصری.
|| گونه. قسم. صفت.
- بدان نشان، بدان گونه. بر آن سان. بر آن وجه. چنان که:
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود.
نظامی.
- زآن نشان، چنان. از آن گونه. بدان سان:
چو سالار چین زآن نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید.
فردوسی.
سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگیان تنگ بود.
فردوسی.
- زین نشان، زین سان. بدین سان. بدین نوع. این جور:
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس
کنارش گرفت و برش داد بوس
دگر پهلوانان و گردنکشان
همه پیش رفتند هم زین نشان.
فردوسی.
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست.
فردوسی.
که بر نیزه بر سَرْت را زین نشان
فرستم بر شاه گردنکشان.
فردوسی.
پذیره شدن زین نشان راه نیست
کمان و زره هدیه ٔ شاه نیست.
فردوسی.
زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار.
منوچهری.
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب دریا گذر.
اسدی.
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستونها به پای.
اسدی.
چو شد بسته پیمانشان زین نشان
کمان آوریدند ده تن کشان.
اسدی.
|| عنوان. علوان، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی. (یادداشت مؤلف). مشخصات: چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80). || نشانی. سراغ. آدرس. (یادداشت مؤلف). مکان. محل.جا:
نشست و نشانت کنون ایدراست
سر تخت ایران به بند اندر است.
فردوسی.
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان.
فرخی.
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی.
اسدی.
بری از گهر بی گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان.
اسدی (گرشاسب نامه ص 417).
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
|| شهرت. نام:
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم.
فردوسی.
یکی کار مانده ست تا در جهان
نشان توهرگز نگردد نهان.
فردوسی.
به دینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز به داد.
فردوسی.
تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر.
فرخی.
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم.
ناصرخسرو.
- نشان شدن، شهره گشتن. عَلَم شدن. مشهور شدن:
اگر مراد برآمد چنان کنم که شما
به مال و ملک شوید از میان خلق نشان.
فرخی.
|| اثر. رد. نشانه. پی. ایز:
چو آگاهی آمد به هر مهتری...
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
به جائی که بود از گرامی نشان.
فردوسی.
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان.
فردوسی.
به توران همی رفت چون بیهشان
مگریابد از شاه جائی نشان.
فردوسی.
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان.
فرخی.
هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد.
خاقانی.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم.
خاقانی.
- بر نشان ِ، بر اثرِ. به هدایت ِ. به دلالت ِ. به نشانی ِ:
کجا گم شدی چون فرورفت هور
بران بر نشان ِ ستاره ستور.
اسدی.
|| اثر. وجود. نام:
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نره کیان.
فردوسی.
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردنکشان.
فردوسی.
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان.
نظامی.
هرچه در این پرده نشانیش هست
درخور تن قیمت جانیش هست.
نظامی.
- بی نشان، فناشده در معشوق:
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم.
خاقانی.
- || مجازاً کوچک و تنگ:
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان.
خاقانی.
هرگز نشان ز چشمه ٔ کوثر شنیده ای
کاورا نشانی از دهن بی نشان توست.
سعدی.
- || که اثری از آن نباشد:
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بوده ٔ بی نشان چه باشی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 511).
- || بیرون از حد و رسم و جهت:
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
سعدی.
- بی نشان شدن، ناپدید شدن. محو شدن:
وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی نشان شود.
سعدی.
|| اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
نشان پای دید بر آن. (مجمل التواریخ). || یادگار. اثری که از کسی بازماند:
توئی از فریدون فرخ نشان
که رستم شد از دیدنش شادمان.
فردوسی.
نشانی که ماند همی ازتو باز
برآید بر آن روزگاری دراز.
فردوسی.
به کف من نمانده جز غم و درد
زآنهمه نیکوئی نماند نشان.
فرخی.
|| داغ. اثر زخم. (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست [زیرا] گر دل ببرد مونس داد.
آغاجی.
نشان های بند تو داردتنم
به زیر کمندت همی بشکنم.
فردوسی.
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه.
فردوسی.
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
فردوسی.
ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی
به روز بودی بر روی من هزار نشان.
فرخی.
به زلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان.
فرخی.
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری.
فرخی.
ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت. (مجمل التواریخ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان). || لکه:
یک نشان ازدرد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
خاقانی.
|| خال. علامت. (یادداشت مؤلف). خال. (منتهی الارب): از [شمشیر] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه). || دلیل. حجت. برهان. گواه. (یادداشت مؤلف).آیت. آیه. اماره. امارت. علامت:
از اوی است پیدا زمان و مکان
پی مور بر هستی او نشان.
فردوسی.
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار.
فرخی.
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان.
فرخی.
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان.
فرخی.
مر دولت را برتر از این چیست دلیلی
مر شاهی را برتر از این چیست نشانی.
فرخی.
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست.
اسدی.
زبانْت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است.
ناصرخسرو.
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر از او نشان است.
ناصرخسرو.
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری. (قصص ص 187).
هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملک تو هزار نشان باشد.
مسعودسعد.
ز قدرت ملک العرش یک نشان این است
که کارها به خلاف مراد ما باشد.
عبدالواسع جبلی.
خشیهاﷲ را نشان علم دان
انما نحیی تو از قرآن بخوان.
بهائی.
|| خبر. آگهی:
ز پیروزی او چو آمد نشان
از ایران برفتند گردنکشان.
فردوسی.
ازآن نامداران گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان.
فردوسی.
همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه زیشان نشان.
فردوسی.
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان.
فردوسی.
- نشان آمدن از...، از او خبری یا اثری به دست آمدن:
بکشتند بسیار کس بی گناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه.
فردوسی.
فراوان بجستند و جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان.
فردوسی.
- نشان آمدن از گفتاری، ظاهرو پیدا شدن صحت آن. (یادداشت مؤلف):
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور پهلوان
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
فردوسی.
|| حصه. نصیب. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قسمت. بهره. (از ناظم الاطباء). || زی. (مهذب الاسماء). هیأت. (از منتهی الارب). || سوره. || شعار. (یادداشت مؤلف). || سیما. سیماء. (مجمل) (یادداشت مؤلف). شکل:
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما.
؟ (از سندبادنامه ص 15).
هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.
نظامی.
|| عَلَم. شهره:
به ترکان چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان.
فردوسی.
|| در کرمان، اصطلاح قالی بافی است. (یادداشت مؤلف). || حد. سرحد. || علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء).

نشان. [ن ِ] (نف مرخم) نشاننده. (از برهان قاطع) (جهانگیری). مخفف نشاننده. (یادداشت مؤلف). اسم فاعل مرخم است از نشاندن. (از حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع). نشاننده را نیز گفته اند که فاعل نشاندن باشد و به این معنی بجز ترکیب در آخر کلمات مستفاد نمی شود. همچو:شاه نشان. و سکنجبین صفرانشان و شیره ٔ کاسنی حرارت نشان. (از برهان قاطع). نشاننده. نهنده. نصب کننده. || برقرارکننده. || فرونشاننده. || آرام دهنده. (ناظم الاطباء) || مطفی ٔ. کشنده: آتش نشان. || (ن مف مرخم) مخفف نشانیده. (یادداشت مؤلف): جواهرنشان. گوهرنشان.

فرهنگ فارسی هوشیار

خاص

‎ ویژ، برجسته، برگزیده، یگانه تک یکتا (صفت) مخصوص ویژه اختصاصی مقابل عام، ممتاز اعلی، برگزیده قوم. یا خاص و عام. همه افراد افراد برگزیده و افراد عادی، امری که نسبت بامر دیگر محدودتر و کم وسعت تر باشد مانند انسان نسبت به حیوان که انسان خاص است و حیوان عام، مال متعلق بشاه مقابل خرجی. یا خاص و خرجی. مخصوص و ممتاز و متعارفی و معمول. ‎، اموال واملاک شاه و بیت المال رعایا. ‎، خالصه. ‎، قسمی پارچه تافته.

عربی به فارسی

خاص

سندرسمی که بدست شخص ثالثی سپرده شده و پس از انجام شرطی قابل اجرایا قابل اجرا یاقابل ابطال باشد , موافقت نامه بین دونفرکه بامانت نزدشخص ثالثی سپرده شودوتاحصول شرایط بخصوص بدون اعتبارباشد , اختصاصی , خصوصی , محرمانه , مستور , سرباز , اعضاء تناسلی , مربوطه , بترتیب مخصوص خود , نسبی , ویژه , خاص , استثنایی

فرهنگ معین

خاص

ویژه، برگزیده، منفرد، ممتاز، برگزیده قوم، و عام همه افراد، افراد برگزیده و افراد عادی. [خوانش: (صّ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

خاص

[مقابلِ عام] ویژه، مخصوص،
برگزیده،
‌معین،
انحصاری،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خاص

اختصاصی، مختص، مخصوص، ویژه،
(متضاد) عام، یگانه، برجسته، اعلا، برگزیده، ممتاز، ناب، خالص، پاک، پاکیزه، سره،
(متضاد) ناسره، اصیل، پاک‌نژاد، نژاده

فارسی به ایتالیایی

خاص

proprio

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خاص

ویژه

کلمات بیگانه به فارسی

خاص

ویژه

معادل ابجد

نشان خاص

1092

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری